سید حمید موسوی فرد
خرمشهر_ایران
پست بعدازظهر بودم. ساعت ۸ شب یک کمپرسی با بار کلینگر کنار خیابان، روبروی کانکس ترمز کرد.مردی میانه اندام با سن و سال حدودا ۶۰ سال از ماشین پیاده و دوان دوان به طرف کانکس آمد.ظرف های توی دستم را کنار گذاشتم و رو کردم به اون.چند قدم مانده بود تا بهمن برسد از همان جا سلام کردم و فکر رانندگی روز و شب و خستگی جاده به اضافه دور بودن از خانه و خانواده به ذهنم رسید بخاطر همین خسته نباشیدی گفتم و با دست به کانکس کنار تپه کلینگر که لب شط بود اشاره کردم و بعد از چند سرفه پی درپی گفتم:
-متصدی این کلینگر لعنتی اونجاست.
مرد هاج و واج نگاهم کرد و با چشمانی خسته مثل بچه ها گفت"
-اونجا...؟
گفتم:
-آره
مرد هنوز از من دور نشده بود که گفتم:
یکی از دوستام که زمانی ملوان دریا بود گفته بود حاضرم نون خالی بخورم اما پام رو زمین باشه و شب کنار خانواده بخوابم.
مرد روبه من کرد و لبخند خشکی تحویلم داد.
از دور دیدم که کمپرسی هجده چرخ جک زد و تل کلینگر مثل مواد مذاب سر خورد و دودی از خاکستر توی محیط پخش شد.
مشغول ور رفتن با گوشی بودم که صدای ترمزی میخ کوبم کرد. دری باز شد و کسی پیاده شد...
ماسک روی صورتم را که جهت جلوگیری از ورود خاکستر کلینگر به گلو و شش ها روی دهان وبینی کشیده بودم را کنار زدم و با تعجب دیدم که مرد،همان مرد میانه اندام کم مو ۶۰ ساله بود.
اینبار مرد زودتر از من سلام داد و پس از دراز کردن دستش به طرفم گفت:
-کاش متصدی کلینگر شما بودین نه اون آقا...
نیگاهم به پلاستیک توی دست مرد که دو پرتقال و یک سیب قرمز تپل به زور کنار هم چسبیده بودند افتاد که با لبخند گفتم:
-چطور؟
گفت:
- سلام کردن شما و خسته نباشیدی که گفتی خستگی سفر و دوری از شهر ودیارمون رو از یادمون برد هر چند تعریف اون خاطره... و بعد از مکثی گفت: در صورتی که متصدی کلینگر قبل از مهر زدن بار نامه دست دراز کرده بود و گفته بود:
-پنجاه تومان از جیب مبارکت بده من...
سید حمید موسوی فرد
خرمشهر_ایران
۲/بهمن/۱۴۰۱
بارج.ساعت ۸ شب
سرگذشت ی خرمشهری...برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 62