سرگذشت ی خرمشهری

ساخت وبلاگ
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و … دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق در آورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ...!! سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 22 فروردين 1403 ساعت: 7:43

نیزارها برای اینکه سربه سر باد نگذارند و ایستادگی خود را حفظ کنند به چپ و راست و گاهی به بالا و پایین متمایل می شدند.عکس های گرفته شده را با اینکه زیر نور آفتاب کم رنگ دیده می شدند دید می‌زدم و بار دیگر عکسی جدیدتر میگرفتم.با اینکه حواسم را باید جمع می‌کردم تا توسط دوربین محوطه بندر که روی تیر بلندی نسب شده بود دیده نشوم و زیر سوال نروم دولا دولا می رفتم.هنوز پشتم به لب آب بود و داشتم آماده بلند شدن میشدم که حس کردم چیزی نرم به کمرم فرو می‌رود.دوروبرم را که نگاه کردم حدس زدم کار باد است وقتی سربه سرنیزار می گزارد حالا هم چند نی که از بازی کردن با باد سمج خسته شده بودند پشت به کمرم پناه آورده اند.کمی بیشتر نشستم تا نوازش نی ها کمتر شود اما مایعی خنک و تقریبا لزجی که سرخوردنش را روی کمر احساس می‌کردم نگرانم کرد.با اینکه هیچ درد و سوزشی حس نمی کردم دستم را روی محل،پشت کمرم رساندم.نم و خیسی انگشتانم را به صورتم نزدیک کرده نگاه کردم و بو کشیدم.سرخ نبود.بویی شبیه به چربی داشت و تقریبا لعاب مانند بود.با شنیدن صدایی ناگهان از جا پریدم وبا دو به سمت بالا دویدم.وقتی احساس امنیت کردم پشت سرم را نگاه کردم.با تعجب حیوانی چهاردست و پای کوچکی را دیدم که با اینکه بدنش گل مالی شده بود اما رنگش صورتی پر رنگ بود.موقعیت را سنجیده و بعد از نگاه کردن به اطراف برای اینکه ان موجود کوچک و ظریف را از نزدیک ببینم بار دیگر به سمت شریعه سر خوردم. کنار جانوار که رسیدم به طرفم دوید. وقتی دیدم که هیچ خطری از جانب آن‌موجود تهدیدم نمی کند نشستم و در آغوشش گرفتم.بدن حیوان نرم بود و مقداری گرم.چشمهایش ریز و دماغی شبیه به خرطوم فیل اما کوتاه‌تر داشت.توی فیلم ها مثلش را زیاد دیده بودم چیزی بین گراز و خوک بود.گراز سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 27 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 12:37

لعنت به کلینگرسید حمید موسوی فردخرمشهر_ایرانپست بعدازظهر بودم. ساعت ۸ شب یک کمپرسی با بار کلینگر کنار خیابان، روبروی کانکس ترمز کرد.مردی میانه اندام با سن و سال حدودا ۶۰ سال از ماشین پیاده و دوان دوان به طرف کانکس آمد.ظرف های توی دستم را کنار گذاشتم و رو کردم به اون.چند قدم مانده بود تا به‌من برسد از همان جا سلام کردم و فکر رانندگی روز و شب و خستگی جاده به اضافه دور بودن از خانه و خانواده به ذهنم رسید بخاطر همین خسته نباشیدی گفتم و با دست به کانکس کنار تپه کلینگر که لب شط بود اشاره کردم و بعد از چند سرفه پی درپی گفتم:-متصدی این کلینگر لعنتی اونجاست.مرد هاج و واج نگاهم کرد و با چشمانی خسته مثل بچه ها گفت"-اونجا...؟گفتم:-آرهمرد هنوز از من دور نشده بود که گفتم:یکی از دوستام که زمانی ملوان دریا بود گفته بود حاضرم نون خالی بخورم اما پام رو زمین باشه و شب کنار خانواده بخوابم.مرد روبه من کرد و لبخند خشکی تحویلم داد.از دور دیدم که کمپرسی هجده چرخ جک زد و تل کلینگر مثل مواد مذاب سر خورد و دودی از خاکستر توی محیط پخش شد.مشغول ور رفتن با گوشی بودم که صدای ترمزی میخ کوبم کرد. دری باز شد و کسی پیاده شد...ماسک روی صورتم را که جهت جلوگیری از ورود خاکستر کلینگر به گلو و شش ها روی دهان وبینی کشیده بودم را کنار زدم و با تعجب دیدم که مرد،همان مرد میانه اندام کم مو ۶۰ ساله بود.اینبار مرد زودتر از من سلام داد و پس از دراز کردن دستش به طرفم گفت:-کاش متصدی کلینگر شما بودین نه اون آقا...نیگاهم به پلاستیک توی دست مرد که دو پرتقال و یک سیب قرمز تپل به زور کنار هم چسبیده بودند افتاد که با لبخند گفتم:-چطور؟گفت:- سلام کردن شما و خسته نباشیدی که گفتی خستگی سفر و دوری از شهر ودیارمون رو از یادمون برد هر چن سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 61 تاريخ : سه شنبه 16 اسفند 1401 ساعت: 20:53

سرگذشت ی خرمشهری+سید حمید موسوی فرد


ما باید دست کم نظیر همان تعارفات و خوشرویی ها را که با دوستان خود داریم،
با اهل منزل نیز داشته باشیم و همانطور که اگر یکی از دوستان یا همکاران ما خواست از تلفن ما استفاده کند، او را مقدم می داریم، در خانه نیز رعایت این تقدم (هر چقدر هم کوچک باشد) را داشته باشیم. 

سرگذشت ی خرمشهری...

ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1400 ساعت: 3:14


اگر شما به تکرار باورهای منفی و نامطلوب درباره‌ی خودتان ادامه دهید، دیگران نیز همان چیزها را در مورد شما باور می‌کنند. چرا که می‌گویند هر آدمی خودش را بهتر از هر کس دیگر می‌شناسد. پس دیگران باور می‌کنند که شما همان چیزی هستید که خودتان می‌گویید.

سرگذشت ی خرمشهری...

ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 57 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1400 ساعت: 3:14

سکه با ارزش تر است یا پوشک بچه...؟ خوب یادم میاد وقتی اعلام کردن که عامل گرانی سکه بقول خودشان "سلطان سکه" را دستگیر کردن گروهی از مردم تو کوچه و خیابان ریخته بودن و با ولوله و هلهله داد می زدن گرفتنش،گرفتنش...راستی راستی که آنها با آن عقل پوک و ساده شان خیال می کردن عامل گرانی سکه "سلطان سکه" بود.اون روز از بس به س سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 65 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 0:01

هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود .قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت N نمایش داده می شود . قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ، قطب جنوب نامیده می شود که با علامت S مشخص می شود .اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکد سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 47 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 8:36

سیدحمیدموسوی فردداستان کوتاه ..."لیوان"- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟گفتم : آرهگفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .-------؛--------؛-------؛-------- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشو سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 58 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 8:36

"حکم طلاق"اثر : سید حمید موسوی فرد"سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن .به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ...- در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 40 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 8:36

داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! "اثر : سید حمید موسوی فرد_ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد .بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است .اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود .می گفت : از بچگی عادتش بوده !!!ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل سرگذشت ی خرمشهری...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت ی خرمشهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dskootdartanhaee4 بازدید : 58 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 8:36